حماسه کاوه (7)

بازنويس : حميد رضا صدوقی




غربال

خيلي از بچه‌ها دفعه اولشان بود كه مي‌خواستند به كردستان بروند. آموزشها فشرده بود و نفس‌گير. مسؤولين و مربيهاي پادگان آموزشي امام حسين(عليه السلام) تهران، هر روز به بهانه‌اي صحبت را به خطرات جنگ در كردستان مي‌كشاندند و مي‌گفتند :«عمر شما كوتاهه، اگه فكر مي‌كنين پاسداري شغله، اشتباهي آمدين، جنگ با ضد انقلاب، انگيزه مي‌خواد، ايمان مي‌خواد، هر كي فكر مي‌كنه نمي‌تونه و كم مي‌آره از همين جا برگرده».
در واقع مي‌خواستند بچه‌ها را غربال و با آنها اتمام حجت كنند. اتفاقاً تيرشان به هدف خورد و همان روزهاي اول، بعضي‌ها انصراف دادند و رفتند دنبال كار و زندگي‌شان؛ معلوم بود هنوز آمادگي لازم را براي وارد شدن به صحنه جنگ ندارند. در اين ميان، آنهايي كه ماندند، جانانه تمام سختي‌ها، بيدارخوابي‌ها و فشار كار را تحمل كردند. دورة سه ماهه آموزش كه تمام شد يكراست از پادگان امام حسين(عليه السلام) به سنندج و بعد هم سقز اعزاممان كردند.
آموزشهاي فشرده- كه بيشتر جنبه معنوي داشت- بچه‌ها را حسابي آبديده كرده بود، همان روزهاي اول كه وارد سپاه سقز شده بودم، «ناصر اكبران»كه يكي از رفقاي هم دوره‌اي بود- گفت :«اكبر! اين كاوه رو كه اين همه ازش تعريف مي‌كنن، ديدي؟»
گفتم :«نه»
گفت :«بيا ببينش كه واقعاً ديدنيه».
از خدا خواسته، فوراً از آسايشگاه زديم بيرون و به ميدان صبحگاه رفتيم. ناصر، كسي را نشانم داد و گفت :«همونه». با تعجب، بهش خيره شدم. آنقدر جوان بود كه باورم نمي‌شد چنين كسي كاوه باشد. براي بچه‌هايي كه بعد از بازي فوتبال دروش حلقه زده بودند، صحبت مي‌كرد. رفتيم نزديك. شنيديم كه مي‌گفت :«از حالا به بعد، بايد هميشه صد در صد آماده باشين تا هر لحظه كه قرار شد بريم عمليات و يا ضد انقلاب رو تعقيب كنيم، بدون معطلي راه بيفتيم».
براي ما كه تازه وارد بوديم و از ضد انقلاب هيچ شناختي نداشتيم، صحبتهاي كاوه آنقدر روحيه‌بخش بود كه مي‌خواستيم هر چه زودتر از ضد انقلاب خبري برسد تا برويم سروقتش و دمار از روزگارش درآوريم.
بچه‌هايي كه قبل از ما با كاوه كار مي‌كردند مي‌گفتند :«شب و روز دنبال ضد انقلابه و امانشان را بريده».
راوی : علي اكبر آذرنوش

وضعيت بحراني

از همان لحظه‌هاي اول كه خبر مجروحيت محمود را شنيدم، دلشوره و بي‌تابي آمد سراغم. آن زمان، فرماندة سپاه منطقه چهار خراسان بودم. دلم طاقت نمي‌آورد. با اين كه مشغلة كاري‌ام زياد بود، اما علاقه قلبي‌ام به محمود از يك طرف و نياز كردستان به وجود افرادي مثل او از طرف ديگر، اهميت مسأله را برايم دوچندان مي‌كرد. اين شد كه همان روز خودم را با يكي از هواپيماهاي سپاه به تبريز رساندم و بدون معطلي به بيمارستاني كه محمود را آنجا بستري كرده بودند، رفتم.
تا چشمم به او افتاد، حالم منقلب شد و نتوانستم جلوي احساساتم را بگيرم. ديدن شير كوههاي كردستان با آن سر و وضع بر روي تخت بيمارستان، واقعاً نگران كننده بود. علاوه بر جراحتهاي زياد، چند تركشي كه به سرش خورده بود، حكايت از اين داشت كه او در وضعيتي خطرناك و بحراني به سر مي‌برد.
با آنكه دكترهاي آنجا چيزي كم نگذاشته بودند، اما ديديم اگر محمود را به مشهد بياوريم، قطعاً بهتر مي‌توانيم به او برسيم. كلي پيگيري كرديم تا موافقت مسؤولين را گرفتيم و او را از تبريز به مشهد انتقال داديم. دكترها هم مقدمات كار را فراهم كردند و در نهايت، به جهت رعايت حال محمود، او را همراه يك اكيپ پزشكي، به مشهد آورديم.
در مشهد هم سعي كرديم بهترين دكترها را بالاي سرش ببريم. يك تيم مجرب پزشكي تشكيل شد و بعد از معاينات دقيق، موضوع را به بحث گذاشتند. تيم پزشكي پس از بررسي‌هاي لازم، گفتند كه اگر آقاي كاوه از استرس و هيجان دور باشد و حركات فيزيكي هم نداشته باشد، احتمال خطر كمتر مي‌شود.
مدتي در بيمارستان قائم(عج) و مدتي هم در بيمارستان امام حسين(عليه‌السلام) مشهد بستري بود. كم‌كم حال عمومي‌اش رو به بهبود رفت. در نهايت، وقتي كه پزشكان ديدند نمي‌شود تركشها را از سرش بيرون بياورند، توصيه كردند كه به خارج اعزام شود. اما محمود نپذيرفت و از بيمارستان مرخص شد.
طبق نظر دكترها او بايد تا مدت زيادي استراحت مي‌كرد. سفارش كردند مواظبش باشيم كه تحرك و فعاليتي نداشته باشد، ولي مگر مرد كوهستان را مي‌شود در خانه نگه داشت؟ چون مي‌دانستم كه او گوشش بدهكار اين حرفها نيست و عمل به وظيفه را تحت هر شرايطي بر استراحت ترجيح مي‌دهد، براي همين هم خودم را موظف كردم هميشه همراهش باشم تا بلكه از اين طريق بتوانم كنترلش كنم. حتي در خيلي از برنامه‌هايي كه بچه‌هاي رزمنده برايش مي‌گذاشتند، شركت مي‌كردم و مواظب بودم كه از همان چهارچوبي كه دكترها برايش مشخص كرده بودند، خارج نشود. چون مي‌دانستم كاوه از سرمايه‌هاي ارزشمند انقلاب است، حفظ ايشان را بر خودم واجب مي‌دانستم. با پيگيري و اصراري كه داشتم، موفق شدم او را براي ده – پانزده روزي در مشهد نگه دارم.

***

يك هفته مانده به عمليات كربلاي2، شور و حال خاصي بين بچه‌هاي سپاه مشهد حاكم بود. تعدادي از نيروهاي كادر و بسيجي آماده شده بودند و قرار بود با هواپيما اعزام شوند به مهاباد كه مقر لشكر ويژه شهدا بود. شبي كه نيروها در فرودگاه آمادة حركت بودند، محمود مهمان ما بود. از همان وقتي كه آمد، حال و هواي ديگري داشت. نگاهش سرشار از خواهش بود؛ طوري كه مي‌توانستم حدس بزنم اين تمنا از سر چيست؟ بالاخره حدود ساعت 10 شب، حرف دل خودش را بر زبان آورد و گفت :«حاج آقا! اجازه بدين من هم با همين هواپيما برم».
بدون معطلي گفتم :«اصلاً حرفش رو هم نزن».
گفت :«چرا حاج آقا؟»
گفتم :«اينكه پرسيدن نداره آقا محمود! شما وضعيت جسمی درستی نداری.نظر دكترها رو هم كه خودت می‌دونی».
ساكت شد. وقتی شام خورديم و سفره جمع شد، باز به حرف آمد و گفت :«حاج آقا دلم آروم نمی‌گيره، اجازه بدين برم».
می‌دانستم تمام وجودش پيش بچه‌هايی است كه اعزام می‌شدند. بايد چيزی می‌گفتم كه ديگر قيد رفتن را بزند. برای همين هم انگشت گذاشتم روی بحث اطاعت از مافوق كه او خيلی به آن مقيد بود. گفتم :«اگر برای رفتن شما اجازه دادن من شرطه، من با تأكيد می‌گم كه اين اجازه را نمی‌دم». و ادامه دادم :«من نظرم رو گفتم، حالا اگه خودت بخواي بري، بحثش جداست، اما مطمئن باش كه ديگه دستور تشكيلاتي نيست، بايد خارج از چارچوب تشكيلات عمل كني». چهره محمود درهم شد. سرش را پايين انداخت و ديگر چيزی نگفت. حقيقتش در آن لحظه ها، با خودم كلنجار می‌رفتم؛ از حال و هوای درونی او خبر داشتم و سختم بود كه مانع رفتنش شوم؛ اما از آن طرف هم می‌ديدم چاره‌ای جز اين نيست. در همين فكر و خيالها بودم كه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. مسؤول اعزام نيرو بود. گفت :«حاج آقا! من الان در فرودگاهم، هواپيما آمادة پروازه ببينم شما كاری، چيزی ندارين؟»
گفتم :«نه حركت كنين».
قرار بود من و چند نفر ديگر، روز بعد با هواپيمای ديگری به اروميه برويم تا شايد بتوانيم جای خالی كاوه را پر كنيم.
گوشی تلفن را گذاشتم. تا برگشتم و چشمم به محمود افتاد، صحنه‌ای ديدم كه برايم تازگی داشت. چشمان محمود خيس اشك بود. خيلی آهسته گريه می‌كرد. با تعجب پرسيدم :«چرا گريه می‌كنی آقا محمود؟»
گفت :«حاج آقا! چطور راضی بشم كه من فرمانده باشم، اون وقت نيروها برن جلوي تير و گلوله و من تو مشهد استراحت كنم؟»
همين چند كلمه و آن حال حزن و اندوهش، آنقدر مرا تحت تأثير قرار داد كه بی اختيار اشك در چشمانم جمع شد. من هم زير و رو شده بودم. احساس كردم اگر مانع رفتنش بشوم، شايد مرتكب گناهی نابخشودنی شده باشم، مخصوصاً كه اين حالت دل شكستگی را هم پيدا كرده بود. حالا اين من بودم كه بايد قيد ماندن او را می زدم. گفتم :«من مخالفتی ندارم كه شما بری، اما به يك شرط!»
تا اين رو گفتم، گل از گلش شكفت و ذوق زده پرسيد :«چه شرطی حاج آقا؟»
گفتم :«اين كه قول بدی اونجا مواظب خودت باشی».
اشكهايش را پاك كرد و لبخند شيريني روي لبانش نشست. خوشحالی آن لحظه‌هايش برای من، مثل همان حزن و گريه چند لحظه پيشش تازگی داشت.
قرار شد برادرم احمد او را به فرودگاه برساند. می‌خواستم سوئيچ ماشين را به احمد بدهم كه محمود گفت :«بدين خودم». گفتم :«نه، بهتره رانندگي هم نكني».
وقتی از من خداحافظی كرد و رفت طرف ماشين، يواشكي به احمد گفتم :«تا مي‌توني يواش برو كه محمود به پرواز نرسه». حقيقتش با اينكه به ظاهر با رفتن محمود موافقت كرده بودم، ولي نمي‌دانم چرا هيچ دلم نمي‌خواست او اين بار به جبهه برگردد.

***

يك دو ساعت بعد، احمد خيلی ناراحت و دمغ برگشت. پرسيدم :«چی شد؟»
گفت :«رفت».
با تعجب پرسيدم :«مگه يواش نرفتی؟»
گفت :«وقتی راه افتاديم، سعی كردم طوری عادی و خونسرد رانندگی كنم كه كاوه به پرواز نرسه، ولی يكريز از من مي‌خواست تندتر برم. وقتي جلو منزلشون رسيديم، با سرعت از ماشين پريد بيرون و سريع رفت ساكش رو آورد. وقتي برگشت با تحكم گفت :بنشين اون طرف. گفتم :برای چی؟ گفت :خودم می‌خوام رانندگی كنم. گفتم :آقا محمود! شما به حاج آقا قول دادين رانندگي نكنين. گفت :اعتبار اين حرف، از خونه حاج آقا تا اينجا بود. ديدی كه پشت فرمون ننشستم. كلی هم حرص و جوش خوردم. حالا بنشين اون طرف. حقيقتش چنان هيبتی پيدا كرده بود كه جرأت نكردم خلاف گفته‌اش عمل كنم. ناچار از پشت فرمون رفتم اون طرف. خودش نشست پشت فرمون. ماشين از جا كنده شد و با سرعت راه افتاد. از كمربندي رفتيم توي بولوار فرودگاه و بعد هم از قسمت «پاويون» وارد محوطه فرودگاه شديم.
تازه پلكان هواپيما را براشته بودن و داشتن در هواپيما رو می‌بستن كه رسيديم. محمود با آخرين سرعت ماشين رو رسوند پای هواپيما. مسئولين پرواز، كه كاوه رو می‌شناختن، دوباره دستور دادن كه پلكان رو پاي هواپيما بيارن و ... ».
بالاخره او هم رفتني شد. رفتني كه بي بازگشت بود.
راوی : حجه الاسلام علي اصغر موحدي

بعد از آرزوي اول

دكتر موسوي گفته بود :«آقاي كاوه هم بايد غذاي مقوي بخوره و هم بايد استراحت كنه تا بهتر بشه». خيلي هم روي اين دو مورد تأكيد كرده بود. محيط پادگان براي محمود جاي مناسبي نبود. سروصدا و ارباب رجوع، زياد بود. علاوه بر اين، اگر نيروها بو مي‌بردند كه كاوه حالش خوب نيست، ديگر كسي نمي‌توانست جلودارشان باشد، مي‌آمدند عيادتش. با چند تا از بچه‌ها مشورت كرديم. بنا شد ببرمش خانه خودمان كه در اروميه بود. اين را افتخار بزرگي براي خودم مي‌دانستم.
از همان لحظه ورودش- به قول معروف- سنگ تمام گذاشتم. غذاهاي خانگي و مقوي بهش مي‌دادم و مواظب بودم داروهايش را سر وقت بخورد. با اين كه دائم با مسؤولان، نيروها و گردانها در ارتباط بود، ولي باز دلخور بود كه چرا او را به خانه آورديم.
هر بار كه زبان اعتراض مي‌گشود، مي‌گفتم :«نظر دكتر اين بوده كه در منزل استراحت كني. اگه مي‌خواي برگردي پادگان، بايد دكتر رو راضي كني». با تواضع مي‌پذيرفت كه بماند و استراحت كند.
يك روز عصر نشسته بوديم و برنامه‌هاي تلويزيون را نگاه مي‌كرديم. راهپيمايي روز قدس را نشان مي‌داد. لابلاي صحنه‌هاي مختلف تظاهرات شهرها، تصاويري هم از راهپيمايي مردم سقز پخش كرد. زن و مرد به خيابانها آمده بودند و شعار مي‌دادند. محمود، دراز كشيده بود. تا اين صحنه‌ها را ديد، پا شد نشست. از اين رو به آن رو شده بود. به صورتش نگاه كردم. اشك مي‌ريخت. خواستم علت گريه‌اش را بپرسم، ديدم محو تماشاي تظاهرات مردم سقز است. صبر كردم. پخش آن صحنه كه تمام شد، پرسيدم :«مثل اينكه با ديدن راهپيمايي مردم سقز، ياد خاطراتت افتادي؟»
گفت :«درسته، ياد روزهاي مظلوميت انقلاب در كردستان افتادم».
گفتم :«راست مي‌گي، آن روزها خيلي سخت بود. حالا چرا ناراحت شدي؟»
با گريه گفت :«آرزو داشتم اين روزها رو ببينم».
با تعجب پرسيدم :«كدوم روزها رو؟»
گفت :«اين كه كردها بهمن كه انقلاب مال اونا و حامي اوناست. الان دارم مي‌بينم الحمدالله مردم سقز هم مثل بقيه شهرها، طرفدار امام و انقلابن».
سپس رو به آسمان كرد و ادامه داد :«خدايا! صدهزار مرتبه شكرت. حالا به غير از شهادت آرزو و خواسته ديگه‌اي ندارم».
راوی : علي صلاحي

عقب‌تر از بسيجي‌ها

چهل روز قبل از عمليات كربلاي2، مرخصي نيروها لغو شد. بچه‌ها كه بوي عمليات به مشامشان رسيده بود، بي آنكه دغدغة مرخصي رفتن داشته باشند، مشغول فراگيري آموزش‌هاي لازم شدند تا بيش از پيش آماده رزم شوند. كلاس‌هاي بدن‌سازي و آموزشهاي گوناگون نظامي، از صبح شروع مي‌شد و تا غروب ادامه داشت. در پادگان، حال و هواي خاصي حكمفرما بود. هر چه به زمان انجام عمليات نزديكتر مي‌شديم، شور و حال بچه‌ها بيشتر مي‌شد. هر لحظه ممكن بود دستور انجام عمليات، از طرف قرارگاه صادر شود.
در آن زمان، من مسؤول معاونت نيروي تيپ ويژه شهدا بودم و وظيفه سازماندهي و تأمين نيروي مورد نياز گردانها را به عهده داشتم كه تصادفاً كار سخت و نفس گيري بود. چند روز بيشتر به عمليات نمانده بود كه روزي، يكي از نيروها وارد كارگزيني شد و يكراست آمد سراغ من. چهره‌اش درهم و گرفته بود. بي مقدمه گفت :«من سه روز مرخصي مي‌خوام!»
تعجب كردم. جاي تعجب هم داشت. با شناختي كه از روحيه بسيجي‌ها داشتم، در آن شرايط، كمتر كسي سراغ گرفتن مرخصي مي‌آمد. پرسيدم :«مرخصي براي چي مي‌خواي؟»
گفت :«كلي مشكلات خانوداگي دارم. دوماهي مي‌شه كه بچه‌ام به دنيا اومده، نه از اون خبري دارم و نه از همسرم كه توي بيمارستان بستري بوده. بايد حتماً قبل از عمليات سري بهشون بزنم».
گفتم :«مگه خبر نداري آماده باشه و مرخصي‌ها لغو شده؟»
گفت :«چرا مي‌دونم؛ براي همين هم تا حالا موندم». زماني كه نيروها در حال آماده باش بودند، چنين افرادي را فقط با موافقت كاوه مي‌شد به مرخصي فرستاد. براي همين هم رفتم پيش كاوه تا اگر صلاح دانست، چند روز مرخصي به او بدهيم.
كاوه حرفهايم را شنيد، با تعجب پرسيد :«چطور با داشتن اين مشكلات، اومده منطقه؟» منتظر پاسخ من نماند و گفت :«ترخيصي‌اش رو بنويس تا بره به زندگيش برسه». قرار شد خودم با ماشين، او را به اروميه برسانم. اين خودش، به نوعي قدرداني و تشكر از نيرو بود. كاوه گفت :«خودت بليت اتوبوس براش بگير و وقتي از رفتنش مطمئن شدي، برگرد».
با خوشحالي از اتاقش بيرون رفتم و آنچه را كه كاوه گفته بود، به آن بسيجي منتقل كردم. لبخند رضايت بر لبانش نقش بست. از اين كه كاوه اين قدر به مشكلات او اهميت داده است، خوشحال شده بود. خوشحالي او را كه ديدم، با خودم گفتم :«بعيده كه اينجا بمونه».
وقتي كه مي‌خواستم برايش تسويه حساب بنويسم، گفت :«من به هيچ وجه نمي‌خوام ترخيص بشم، فقط سه روز مرخصي مي‌خوام و بس!» و ادامه داد :«الان مدتهاست كه منتظر عملياتم، نمي‌خوام اين توفيق بزرگ رو از دست بدم!»
گفتم :«فرمانده تيپ به من اين جوري دستور داده و من هم بايد اجرا كنم». گفت :«من از اين كه آقاي كاوه چنين لطفي كرده، خيلي ازش ممنونم، ولي حتي اگه بميرم، راضي به ترخيص نمي‌شم».
بناچار دوباره رفتم دفتر فرماندهي و موضوع را به كاوه گفتم. گفت :«حالا كه خودش اين طوري مي‌خواد، ما هم سد راهش نمي‌شيم. ولي حتماً اونو تا اروميه ببر كه زودتر بتونه به خونه و زندگيش برسه».
همين كار را كردم. بنا به سفارش كاوه او را به اروميه بردم، برايش بليت اتوبوس گرفتم و وقتي كه سوار شد و مطمئن شدم كه رفت، برگشتم پادگان.

***

صبح روز چهارم از مرخصي برگشت و آمد كارگزيني. آثار خوشحالي در چهره‌اش پيدا بود. از وضع زن و بچه‌اش كه پرسيدم، گفت :«الحمدلله خوب بودن». گفتم :«حالا اگه ديرترم مي‌اومدي، اشكالي نداشت».
گفت :«نه! چون قول داده بودم، بايد سرقولم مي‌موندم».
رفتم پيش كاوه و گفتم :«اون بسيجي كه مشكل خانوادگي داشت، امروز برگشته!» كاوه، لبخند زيبا و رضايت‌بخشي زد. بعد رو كرد به يكي از مسؤولين تيپ و گفت :«ببين! بسيجي‌هاي ما، اين طوري‌ان! ما خيلي از اونا عقب‌تريم».
راوی : محمود همت آبادي

برخورد قاطع

از فرماندهي ارتش در كردستان، به سپاه سقز خبر دادند كه جلسه‌اي در پادگان سنندج برگزار مي‌شود. فرمانده سپاه و مسؤولين عمليات و اطلاعات بايد در اين جلسه شركت مي‌كردند.مسؤول عمليات، چند روز قبل مجروح شده بود و مسؤول اطلاعات رفته بود مشهد. با موافقت فرمانده سپاه كردستان قرار شد از واحد عمليات، محمود و از واحد اطلاعات هم من در جلسه شركت كنيم. هيچ يك از ما دو نفر، تا به حال به چنين جلساتي كه از ارتش و بقيه يگانها هم باشند، نرفته بوديم.
محمود، تدبيري به خرج داد و كارمان را درآورد. آن شب، تا نزديكي سحر نشستيم و همة اطلاعاتمان را جمع‌بندي كرديم. هدف از اين كار اين بود كه در هر زمينه‌اي سؤال كردند، بتوانيم گزارش جامع و كاملي ارائه دهيم، از استعداد و امكانات نيروهاي خودي گرفته تا آخرين وضعيت ضد انقلاب و ...
صبح اول وقت رفتيم هنگ ژاندارمري سقز تا به سنندج برويم. سروان درخشي از ارتش، طلوعي- فرماندار سقز- و فرمانده هنگ ژاندارمري هم آنجا بودند تا همراه ما به سنندج بيايند. هلي‌كوپتر كه از زمين بلند شد، محمود، تا خود سنندج همه ارتفاعات و كوره راهها را دقيق نگاه مي‌كرد. تا آن روز، فرصتي پيش نيامده بود كه از بالا به منطقه نگاه كنيم. بي شك موقعيت خوبي بود و مي‌توانست اطلاعات مفيدي به ما بدهد. خلبان، در ارتفاع بالا پرواز مي‌كرد تا هيچگونه خطري ما را تهديد نكند. با همه سختي‌ها و بار سنگيني كه هر كدام از بچه‌ها روي دوششان بود، همه روحيه‌اي بالا و شاد داشتند. نزديك بيجار، فرمانده هنگ ژاندارمري، پيله كرد به طلوعي كه :«بايد امروز به ما ناهار بدي». از اين درخواست او، فهميديم كه خانه فرماندار، در بيجار است. هرچه طلوعي بيشتر طفره مي‌رفت، فرمانده ژاندارمري بيشتر پيله مي‌شد. آخر سر، طلوعي تن به اين خواهش داد و تسليم شد. خلبان هم راه را به سمت بيجار كج كرد.
كمي بعد، هلي‌كوپتر وسط فلكه مركزي شهر و نزديك خانه طلوعي، روي زمين نشست. براي مردم خيلي جالب و ديدني بود كه هلي‌كوپتري وسط شهر، روي زمين بنشيند.
طلوعي، پس از مدتها دوري، با خانواده‌اش ديداري تازه كرد. نماز خوانديم بعد از ناهار به سمت سنندج پرواز كرديم.
هلي‌كوپتر در پادگان لشكر28 به زمين نشست و به طرف ستاد رفتيم. مسؤول دفتر ستاد مشترك ارتش، از اين كه يك روز زود آمده بوديم، تعجب كرد. مي‌گفت :«جلسه فرداست! چرا شما امروز آمدين؟»
معلوم شد كه جلسه يك روز به تأخير افتاده و به موقع به ما اطلاع نداده‌اند. ما هم از خدا خواسته از فرصت پيش آمده استفاده كرديم و دنبال كارهاي اداري كه آنجا داشتيم، رفتيم. آخر سر، با محمود رفتيم اطلاعات سنندج و شب را آنجا مانديم.

***

رياست جلسه، با «صياد شيرازي» بود. عجيب اين بود كه صياد، با وجود شكستگي هر دو پا و نشستن روي ويلچر، باز هم كارش را ترك نكرده بود.
دور تا دور اتاق، فرماندهان ارتش و سپاه نشسته بودند. فقط «حاج حسن رستگار، جواد استكي» و آقاي «جواني» را مي‌شناختم. جوانترين فرد آن جلسه، محمود بود. صياد، ما را سمت چپ خود نشاند.
آن ايام با دهة فجر مصادف شده بود و به همين مناسبت، حضرت امام به همه گروهكها فرصت داده بودند كه تا22 بهمن خودشان را معرفي كنند، سلاح‌هايشان را زمين بگذارند و امان نامه بگيرند.
موضوع جلسه هم همين بود؛ دنبال راه‌كارهاي تبليغاتي بودند. يكي پيشنهاد داد كه با هلي‌كوپتر اعلاميه در شهرها و روستاهاي دوردست پخش كنند تا همه گروهكها مطلع شوند.
هركس چيزي گفت‌. نوبت به محمود كه رسيد، خودش و مرا معرفي كرد و گزارشي از وضعيت منطقه ارائه داد. بعد، خيلي جدي و محكم گفت :«ما بايد با ضد انقلاب، قاطعانه برخورد كنيم و ريشه‌شان را بكنيم و …»
زماني كه محمود صحبت مي‌كرد، همه سراپا گوش بودند، گاهي لبخند مي‌زدند و يا با بغل دستي‌شان پچ‌پچ مي‌كردند.
صحبتهاي محمود كه تمام شد، صياد سرش را بلند كرد، نگاهي به او انداخت و تشكر كرد.
سپس صياد به عنوان نفر آخر و از باب جمع‌بندي مطالب مطرح شده، صحبت كرد. او تا پايان صحبتش چندبار رو به محمود طوري كه انگار بخواهد او را خطاب قرار دهد گفت :«بايد به ضد انقلاب مهلت بديم تا بيان و خودشون رو تسليم كنن. ما با اين كار مي‌خوايم با اونها اتمام حجت كرده باشيم».
نتيجه جلسه اين شد كه تا آخر دهه فجر، كاري به كارشان نداشته باشيم.
جلسه كه تمام شد، بچه‌ها دور صياد را گرفتند. بعضي در واقع صحبتهاي ناتمامشان را تمام مي‌كردند و عده‌اي هم فقط مي‌خواستند خداحافظي كنند و بروند.
من و محمود هم خودمان را به صياد رسانديم تا خداحافظي كنيم. از طرز نگاه صياد معلوم بود كه خيلي از كاوه خوشش آمده. صياد، همانطور كه دست محمود را توي دستش گرفته بود، گفت :«آقا محمود! مواظب خودت باش! ما حالا حالاها به تو احتياج داريم».
حرفهاي ديگري هم زد كه من خاطرم نيست، اما خيلي با محمود گرم گرفت، طوري كه نظر همه جلب شده بود.
اين، اولين آشنايي محمود با صياد شيرازي بود. خداحافظي كرديم و بيرون آمديم. محمود، در قروه كاري داشت كه مجبور شد با بچه‌هاي اسكورت به قروه برود و از آنجا به سقز بيايد.
من همراه گروه با هلي‌كوپتر به سقز برگشتم. به محض اينكه رسيدم مقر سپاه، ديدم اوضاع و احوال آشفته است، گفتم :«چيه؟ اتفاقي افتاده؟»
بچه‌ها گفتند :«ضد انقلاب در جاده بوكان كمين گذاشته و همه رفته‌اند اونجا باهاشان درگير شده‌اند».
پرسيدم :«كسي هم طوري شده؟»
گفتند :«فقط چند مجروح داده‌ايم».
جاي معطلي نبود. خودم را سريع رساندم به محل درگيري و گوشه‌اي از كار را گرفتم. با محاصرة آنها، موفق شديم تعدادي را به درك واصل كنيم و يك نفرشان را هم اسير بگيريم. هنوز درگيري تمام نشده بود كه محمود رسيد. مي‌خواستم وضعيت را برايش توضيح دهم كه ناباورانه به من تشر زد و گفت :«مگه امروز تو جلسه نبودي؟ مگه نشنيدي كه گفتند درگير نشين؟»
گفتم :«بابا! ضد انقلاب كمين زده! تازه من وقتي رسيدم كه درگيري داشت تموم مي‌شد».
اين را كه گفتم، محمود عذرخواهي كرد و بعد با خنده گفت :«نه، مثل اينكه بايد طور ديگه‌اي برخورد كنيم».
بلافاصله افتاد جلو و شروع كرد به تعقيب ضد انقلاب.

***

دهة فجر تمام شد و ما در اين ده روز، شروع كنندة هيچ درگيري‌يي نبوديم. مي‌خواستيم طبق دستوري كه صياد شيرازي داده بود، رفتار كنيم تا شايد زمينه‌اي براي تسليم آنها فراهم شود، ولي در محدودة مأموريت ما، حتي يك نفر هم تسليم نشد. تكليف ما نابودي ضد انقلاب بود، همان چيزي كه تا لحظة شهادت محمود و حتي بعد از آن هم ادامه داشت.
راوی : شهید ناصر ظريف
منبع: سایت ساجد